گفتی بمان کنارم
سپیده ی عشق را
به تاریکی آغوش م بریزان
و لبخند نگاه ت را
به واهمههای بیقرارم بپاشان
گفتی بمان کنارم
و در سرسرایِ برهنگی احساس م
و در ردای عریانِ دل م
دو شمع و دو صندلی
روبروی هم بگذار
تا من باش م تو باشی
و
شب های عشق
گفتی بمان کنارم
تاخاطره جمع شود
در قاب هایی که هرگز نریزند
تا حرفهایمان
لابلای کتابهای دیروز و قل م های امروز
نخشکند
گفتی بمان کنارم
تا آرزوهایمان بر گور عشق
شیون نزنند
گفتی بمان کنارم
و من ماندم و عشق ماند و جنون ماند
بیحرف ... بیبهانه ...
تو کجایی؟
تو نماندی پای هیچ عهد و پیمان ی
اینک من م
تار تنیده در خلوت و تنهایی
سایه در سایه تکرار های حسرت....
و
مات بر دیدارهایی که
در تصرف انتظار جان می دهند
و قاب خاطراتی که
به روی دیوارها درتصرف تارها مرده اند